هوش عاطفي و رهبري تحول گرا
ريشه هاي هوش عاطفي، در تئوري مديريت کلاسيک قرار دارد. براي مثال، در سال 1995، روبرت كاتز بحث مي کند که عملکرد يک مدير مؤثر و کارآ، بستگي به سه نوع مهارت پايه اي: (مهارت فني، مهارت ادراکي و مهارت انساني) دارد. حتي تا اين هنگام و اوايل دهه 1940، نظريهپردازان فعال در مطالعات رهبري دانشگاه اوهايو زير سرپرستي همپيل مفاهيم ساختار و ملاحظات را با ارائه مفهوم اثربخشي رهبر در ايجاد اعتماد متقابل و سازگاري بين سرپرست و گروه او را ايجاد كرده، توسعه دادند. در نهايت پيشنهاد شد كه بين هوش عاطفي و رهبري تحول گرا، رابطه وجود دارد. مقايسه آنها در (شکل 2) نشان داده شده است.
گلمن به گونهاي قوي بحث مي کند که هوش عاطفي پيش نيازي براي رهبري موفق است. دلايل متعددي وجود دارند که چرا افرادي که هوش عاطفي بالايي دارند به احتمال بيشتري از رفتارهاي تحول گرا، استفاده مي کنند. نخست اينکه، رهبراني که مي دانند و مي توانند عواطف و احساسات خودشان را کنترل کنند و خودکنترل هستند، مي توانند به عنوان الگو براي پيروان خود باشند و بنابراين اعتماد و احترام پيروان خود را به رهبران افزايش مي دهند. اين مطابق با اصل تأثير آرماني است.
دوم اينکه، رهبراني که هوش عاطفي بالايي دارند با تأکيد بر شناخت احساسات و عواطف ديگران، انتظارات پيروان را تا حد معقولي تحقق مي بخشند و اين نشانه اي از انگيزش الهامي است.
سوم اينکه، عنصر و جزو اصلي ملاحظات فردي، توانايي شناخت نيازهاي فردي پيروان و تعامل مطابق با آنها است. رهبراني که هوش عاطفي بالايي از خود نشان مي دهند با تأکيد مثبت بر همدلي و توانايي مديريت روابط به شکل خوب، به احتمال زياد ملاحظات فردي بالايي نيز نشان مي دهند. (Barling,et,al,2000)
پژوهشگران بسياري، تلاشهاي خود را بر رفتارها و ويژگيهاي رهبران مؤثر و کارآمد متمرکز کرده اند. براساس نظر گلمن اکثر رهبران کارآ درجه بالايي از هوش عاطفي را دارا هستند. او مي گويد که: هوش عاطفي جدايي ناپذير از رهبري است. بدون آن، يک فرد مي تواند بهترين آموزش را داشته باشد، ذهن تحليلي قاطع و ايده هاي زيرکانه داشته باشد اما نميتواند رهبر بزرگي شود». هوش عاطفي نقش مهم فزاينده اي در بالاترين سطوح شرکت، يعني جايي را که تفاوتها در مهارتهاي فني اهميت ناچيزي دارند، ايفا مي کند. (Mandell & Pherwani,2003)
سوسيك و مرجرين چهار اشتراک بين هوش عاطفي و رهبري تحول گرا را به اين گونه ارائه کرده اند:
- استانداردهاي حرفه اي ِ رفتار و تعامل، که مرتبط به تاثير ايده آل يا کاريزما هستند.
- انگيزش، که مرتبط با عنصر انگيزش الهامي رهبري تحول گرا است. رهبران داراي هوش عاطفي در کنترل و تاثير بر حوادث زندگي تواناتر هستند.
- تحريک عقلاني.
- تمرکز فردي روي ديگران که مرتبط با ملاحظه فردي است. (Brown,et.al,2006)
اين دو پيشنهاد مي کنند که جنبه هاي ذکر شده براي برقراري و مديريت روابط عاطفي قوي با پيروان، ضروري و لازم است.
لويس مي گويد که: عاطفه مثبت و اشتياق، براي بالا بردن و ارتقاي حالت عاطفي پيروان ضروري است. تاثير عاطفي، اغلب مرتبط با جنبه هاي تاثير ايده آل و انگيزش الهامي رهبري تحول گرا است. رهبري که داراي هوش عاطفي است بهتر ميتواند پيروان را بشناسد و روي آنها تاثير بگذارد.
از لحاظ نظري، شيوهاي وجود دارد که در آن هوش عاطفي مي تواند به شناخت ما، از رابطه بين رهبري تحول گرا و نتايج مطلوب، کمک کند و آن، اين است که هوش عاطفي مي تواند به طور علـّي، مقدم بر رهبري تحول گرا باشد. اين بدان معني است که يک رهبر با هوش عاطفي بالاتر، به احتمال بيشتر از رهبري تحول گرا استفاده مي کند و بر خلاف رهبري مبتني بر پاداشِ مشروط، هوش عاطفي آنها به آنها اجازه مي دهد که شناخت عالي از آنچه که پيروانشان را بر مي انگيزاند، پيدا کنند. بنابراين مي توان گفت: هوش عاطفي به گونه مثبت با رهبري تحول گرا و به گونه منفي با رهبري مبتني بر پاداش مشروط، يا رهبري بي قيد و بند، رابطه دارد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید ؟در گفتگو ها شرکت کنید!